وطن ادبیات کجاست؟
خالد رسول پور خالد رسول پور

«هر فرد،[تنها] در مقابل جامعه‌ای وظیفه دارد که رشد آزاد و کامل شخصیّت او را میسّر سازد»

 

                                          (ماده‌ی 29 اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر)

 

 

          در مقدمه‌ی کتاب "حماسه‌ی داد" نوشته‌ی فرج‌الله میزانی (جوانشیر)، داستان حیرت‌انگیز تحریف بعضی ابیات شاهنامه‌ی فردوسی به تفصیل آمده‌است. این ابیات در زمان پاگیری ِ سلطنت پهلوی و هم‌چنین در تداوم آن نظام پدر به پسر ادامه داشت. جوانشیر با ادلّه و ارجاعات مکرر نشان می‌دهد که چند تا از معروف‌ترین ابیات شاهنامه که شب و روز توسط شاه‌پرستان و قوم‌پرستان وابسته به قدرت، بلغور می‌شد و به خورد فرزندان ایران داده‌‌می‌شد، تحریف‌شده، گزینش‌شده، مونتاژشده و حتا افزوده‌شده به شاهنامه بودند. از جمله بیت‌های معروف "چو ایران نباشد تن ِ من مباد/ بدین بوم و بر زنده یک تن مباد" و "اگر سر به‌سر تن به کشتن دهیم/ از آن‌‌  به که کشور به دشمن دهیم" و "هنر نزد ایرانیان است و بس" و "شه‌ها! مهر تو کیش و آئین ماست/ پرستیدن نام تو دین ماست" و...

 

          راستی ادبیّات خلّاقه درباره‌ی "وطن" چه می‌گوید؟ "ملّت" چه جایگاهی در آثار ادبی ِ جاودان ِ جهان دارد؟ رمان‌نویسان و شاعران ِ بزرگ و نام‌دار جهان چگونه به "ملیت" خویش و "ملیت" دیگران نگریسته‌اند؟ بزرگ‌ترین شاه‌کارهای ادبی، جنگ‌های ملّی‌گرایانه و وطن‌محورانه‌ را چگونه و به جانب‌داری ِ کدام "ملت"، جاودانه کرده‌اند؟ رمان‌های جنگ و صلح، خانواده‌ی تیبو، کوهستان جادو، سفر به انتهای شب، برهنه‌ها و مرده‌ها، هفته‌ی مقدس، طبل حلبی، سلاخ‌خانه‌ی شماره هفت، بربادرفته، عقاید یک دلقک، ادیسه، در غرب خبری نیست، نشان سرخ دلیری، خاموشی دریا، قطره اشکی در اقیانوس، دن آرام، ژان کریستف، حاجی مراد، زمانی که یتیم بودیم، مرده‌ها جوان می‌مانند، نان و شراب، صد سال تنهایی، سور بز، اینجه ممد و... و... جانب کدام "ملّت" را گرفته‌اند و کدام "وطن" را پرستیده‌اند؟

 

          در یک بررسی کوتاه، آشکار می‌شود که تقریباً بدون استثناء، هیچ ادبیات ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ی بزرگ و جاودانه‌‌ای وجود ندارد! تقریباً همه‌ی آثار ماندگار ادبی، ضد ملت‌پرستی و وطن‌محوری بوده‌اند! ادبیات، شاید بارزترین و برجسته‌ترین نمود ِ "ذات ِ انسانی و جهانی" ِ انسان باشد. ادبیات، در عین این‌که تجلّی‌گاه شورانگیز ِ روح ِ ملّت‌های متنوع و متکثر جهان است که هر یک رنگ و بو و اندرونه‌ی منطقه‌ای وبومی ِ خاص خود را داراست، جشن‌نامه‌ی رنگین و نور‌افشان ِ وحدت و یک‌پارچه‌گی انسان‌، فارغ از هر ملیت و زبان و نژاد و دین و جنسیّت است. حتّا در جنگی‌ترین شاه‌کارهای ادبی، هیچ‌گاه، هیچ ملت و "طرف"ی همیشه برحق نیست و ادبیات خلّاقه‌ی راستین، جز به اتّحاد و برادری جهانی دعوت نکرده‌است. ادبیات راستین، در حصار تنگ کشورها و ملت‌ها نمی‌گنجد.

 

          امّا مگر در طول تاریخ، ملت ستمدیده و ملت ستم‌گر نداشته‌ایم؟ مگر انگلیسی‌ها چندین قرن بر جان و مال هندیان حاکم و ظالم نبودند؟ مگر یهودیان در جنگ جهانی دوم به‌دست آلمانی‌ها قتل عام نشدند؟ مگر ایرانیان در حمله‌ی مغول‌ها به خاک و خون کشیده‌ نشدند؟ مگر فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها ده‌ها سال ویتنامی‌ها را کشتار نکردند؟ امّا دوباره می‌توان و می‌باید پرسید که: مگر همان انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها مظلومانه مورد هجوم آلمانی‌ها واقع نشدند؟! مگر همان آلمانی‌ها به دست ناپلئون فرانسوی ذلیل نشده‌بودند؟ مگر همان یهودیان مظلوم، فلسطینی‌ها را از خانه‌ی هزاران ساله‌ی خویش آواره نکردند؟! مگر همان ایرانی‌ها در عهد نادرشاه‌شان خاک هندوستان را به توبره نکشیدند؟! مگر همان ایرانی‌ها در زمان آغامحمدخان قاجارشان گرجستانی‌ها را نکشتند و نمالیدند؟! و مگر... پس تعریف ملت ظالم و ملت مظلوم، کاملاً تاریخی، موقت و محدود به زمان و زمانه است. ستم‌گری و ستم‌دیده‌گی ِ ملی، خصیصه یا آویزه‌ی لعنت ِ ابدی ِ هیچ ملتی نیست. همه‌ی انسان‌ها، تا زمانی‌که به ملت‌ها و نژادها و کشورها و آئین‌ها تقسیم شده‌باشند، در معرض آفت ِ تجاوزگری و زیاده‌خواهی قرار خواهندداشت. مظلومیت گذشته‌ی یک ملت، نمی‌تواند دلیل و توجیه ستم‌گری ِ امروزش باشد. ظلم را با ظلم نمی‌توان پاسخ داد. در مقابل ظلم، باید دفاع کرد نه جنایت. ادبیات، ردّ ِ هر جنایت است توسط هر ملتی.

 

           جالب آن‌که ملت‌پرستان، همواره از تجاوز بیگانه‌گان و ملت‌های بیگانه دم زده‌اند! یکی از بزرگ‌ترین بهانه‌ها و حربه‌های تبلیغاتی ِ نظام‌های بسته برای سرکوب مردمان نیز، همین است: اتهام وابسته‌گی به بیگانه‌گان! انگار جنایت تنها از دست ملت‌های غیر برمی‌آید؛ و بدتر از این: انگار جنایت تنها زمانی بد و مذموم است که به‌دست ملت‌های دیگر انجام گیرد! گویا نخستین وظیفه‌ی آحاد یک ملت، طرد و کشتار و اخراج مهاجم خارجی است، حتا اگر این کار، به فرماندهی ِ یک جنایت‌کار و آدم‌کش خودی روی دهد! به قول عوام: "اگر قرار باشد کسی بهمان زور بگوید، بگذار خودی باشد نه بیگانه"! پس اگر روس‌ها و انگلیسی‌ها در تبریز یا تهران چند نفر را کشتند باید از آن علم ِ انقلاب برافراشت (که به نظر من کار کاملاً درستی است)، امّا اگر آغامحمدخان در کرمان از کشته پشته ساخت و پنجاه هزار جفت چشم را از حدقه درآورد، می‌توان به لقای شاهنشاهی‌اش بخشید و قاجاریه‌ را به پادشاهی شایسته دانست؛ چرا که آن یک خارجی است و این یک خودی! تازه، اگر صفویه در یکی از جنایت‌کارانه‌ترین عملیات مذهبی‌کشی ِ تاریخ جهان، صدها هزار انسان عامی و عالم ایرانی را از دم تیغ بگذرانند و فاتحانه، زنده‌زنده آدم بخورند و در کاسه‌ی سر شکست‌خورده‌گان شراب بنوشند؛ امّا در عوض حاکمیت ملی! ایران و قواره‌ی ایران سیاسی جدید را پی بریزند و نگاه دارند، ایرادی ندارد!! این چه ایران‌دوستی است و چه وطن‌پرستی؟

 

          و بدین‌سان، موج ِ تهوع‌آور ادبیات "دروغین" قوم‌پرستانه به سیلاب برمی‌خیزد: "مائیم که از روم و ختن باج گرفتیم/ از روم و ختن باج به تاراج گرفتیم!" زنده باد کوروش کبیر که به سرزمین‌های دیگران لشکر کشید امّا در عوض به خدایان‌شان احترام گذاشت! حقوق بشر یعنی همین! زنده‌باد خشایارشاه که از فرط عصبانیت در ناتوانی از کشتار و فتح سرزمین‌های دیگران، دریا را شلاق زد! زنده‌باد نادرشاه کبیر که الماس کوه نور را از هندی‌ها دزدید و به خزانه‌ی ایران اضافه کرد! زنده‌باد آغامحمدخان ِ جانی که تهران را پایتخت ایران اعلام کرد! زنده باد شاه اسماعیل دیوانه که هر چند هزاران کیلومتر از خاک ایران را به عثمانی‌ها باخت و هزاران جان و تن را گداخت، امّا در عوض با اشاعه و رسمیت‌دادن مذهب شیعه، تمامیت ارضی ایران را تا ابد بیمه کرد! زنده‌باد عباس میرزای بی‌کفایت که هر چند برای تضمین جانشینی‌اش در مقابل برادران‌اش! از روسیه‌ی تجاوزکار و غارت‌گر دریوزه‌گی کرد امّا در عوض با بررسی شکست‌های فضاحت‌بار جنگی‌اش در مقابل همان روسیه، برای نخستین بار به لزوم نوآوری و تجدد و ارتباط با غرب و مدرن‌کردن ارتش ملی پی برد و به آن اقدام نمود! زنده‌باد رضاخان کبیر که با وجود برگزیده‌گی و سرسپرده‌گی آشکار به هیات حاکمه‌ی کلان‌سرمایه‌دار مستعمره‌چی ِ غربی و کشتن پاک‌ترین فرزندان ایران (چون میرزاده و وفرخی و ارانی) و غارت ِ حیرت‌انگیز املاک و اموال ایرانیان، باعث و بانی ارتش منسجم و یک‌پارچه، آسفالت‌کردن خیابان‌ها، ایجاد دادگاه‌های مدرن، سرکوب حاکمان منطقه‌ای و تحمیل زبان مشترک و در نتیجه اشاعه‌ی فرهنگ در اقصی نقاط این سرزمین گل و بلبل گردید! زنده باد! زنده باد! زنده‌ باد!

 

          و عجبا که همه‌ی ملت‌های دنیا، فراوان از این زنده‌بادها دارند. روس‌ها با پتر کبیر و ایوان مخوف‌شان. فرانسوی‌ها با ناپلئون‌شان. انگلیسی ها با ملکه الیزابت‌‌شان. آلمانی‌ها با بیسمارک‌شان. یوگسلاوها با تیتوشان. چینی‌ها با مائوشان. کامبوجی‌ها با پول‌پوت‌شان. عراقی‌ها با صدام‌شان. افغانی‌ها با ملاعمرشان. ایتالیایی‌ها با موسولینی‌شان. امریکایی‌ها با ترومن و ریگان و بوش‌شان. شیلیایی‌ها با پینوشه‌شان و... و... اغلب ملت‌های جهان، جنایت‌کاران‌شان را تقدیس و تکریم می‌کنند. اغلب ملت‌های جهان کشته‌شدگان ملت‌های دیگر را (حتا اگر مورد تجاوز قرارگرفته‌باشند) گمراه و مزدور می‌دانند و کشته‌شدگان خودی را (حتا اگر تجاوزگر باشند) شهید می‌نامند! حق همیشه با ماست، چرا که ما همیشه حق می‌گوئیم!

 

          هر ناسیونالیسم و ملت‌پرستی ِ حتّا پاک‌دلانه‌ای، در خود نطفه‌ی تجاوز به دیگران را نهفته دارد. هر چیز که به نفع ملت خودی است، بی‌گمان به ضرر ملت‌های دیگر تمام می‌شود. دروغ بزرگی که با نام پرهیبت و حق‌به‌جانب "منافع ملی" مشهور شده، چیزی نیست جز زیرپاگذاشتن منافع ملت‌های دیگر. بی‌گمان اگر کاری کنیم که قسمت اعظم آب فلان رودخانه‌ی مرزی در کشور "ما" قرار بگیرد، "منافع ملی" ما بیش‌تر تامین می‌شود؛ و البته که "منافع ملی" ملت ِ آن طرفی به فلان جایمان. ملت‌ها به عنوان انسان با هم طرف نمی‌شوند. انسان‌ها که سهم یک‌دیگر را نمی‌دزدند یا به زور نمی‌گیرند: یک طرف (که ما باشیم) انسان، و طرف دیگر (که آن‌یکی ملت باشد) تجاوزگر و بزه‌کار است. برای این‌که بتوان همواره "منافع ملی" خود را پیش برد، باید "قدرت نظامی و مالی" داشت؛ یعنی باید هرچه بیش‌تر مسلح شد، هرچه بیش‌تر شریک جنگی یافت، و البته هر چه بیش‌تر وارد بازی‌ها و قطب‌بندی‌های مافیایی ِ استعماری شد: "دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود"!

 

          راستی مگر می‌توان پی‌یر بزوخوف و ناتاشا راستوف و آناکارنینا (در رمان‌های جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی) را دوست نداشت؟ مگر موجودی پاک‌تر و آسمانی‌تر از پرنس میشکین (در رمان "ابله" داستایوفسکی) سراغ دارید؟ مگر آنتون چخوف یکی از دوست‌داشتنی‌ترین آدم‌های دنیا نیست؟ و البته که این‌ها معاصران جنایت‌های روسیه در ایران بوده‌اند! هیچ می‌دانید در زمانی که امریکا سرگرم راه‌انداختن کودتا علیه مصدق بود، سالینجر داشت "ناتور دشت‌"‌اش را می‌نوشت؟ "هولدن کالفیلد" هیچ شباهتی به "کرمیت روزولت" ِ کودتاچی می‌بَرد؟ چطور می‌شود تجاوزگران روس و امریکایی را با قهرمانان میخاییل لرمانتوف و جان اشتاین‌بک مقایسه کرد؟ ادبیات، همه تکریم ِ انسانیت و آزاده‌گی است. ادبیات با شریف‌ترین و زلال‌ترین حس‌ّها و دریافت‌های بشری سر و کار دارد. هیچ اثر ادبی که مروج و توجیه‌گر تجاوز و دگرکُشی باشد نتوانسته و نمی‌تواند پایدار بماند.

 

          امّا بی‌گمان و لابد، چنان شور وطن‌پرستانه‌ در همه‌ی ملّت‌های جهان، باید دلیل یا دلایلی محکم و اساسی داشته باشد. مگر تکریم جنایت‌کاران و نازیدن به آدم‌کشی‌های نیاکان، برای کسی هم نان و آب می‌تواند شد که ملت‌ها چنین در آن سبقت می‌گیرند؟ هیچ پدیده‌ی اجتماعی از آسمان نازل نمی‌‌‌شود و رواج نمی‌یابد، مگر آن‌که به نفع عده‌ای باشد. ملت‌پرستی نیز تابع همین اصل است. و می‌دانیم که قدرت‌مندان یک جامعه، ماندن و اشاعه‌ی هیچ اندیشه‌ای را تاب نمی‌آورند مگر آن‌که آب به آسیابشان بریزد. ملت‌پرستی چه آبی به آسیاب ِ حاکمان ِ جهان می‌ریزد؟

 

          ملت‌پرستی بزرگ‌ترین نقاب ِ تحمیق و فریب در جهان ِ معاصر است؛ همان‌طور که در سده‌های میانه‌، "دین" چنین کارکردی داشت. تنها ملت‌پرستی است که می‌تواند ستم‌گر، استثمارگر و جلاد را به قهرمان و الگو بدل کند، همان‌طور که در سده‌های قدیم و میانه "دین" که ابزار و بهانه‌ی سلطه‌جویی بود، چنین می‌کرد و سرداران خون‌آشام در پناه خدایشان و به نام او از کشته پشته می‌ساختند و سیف‌الدین و امیرالمؤمنین لقب می‌گرفتند و خطبه به نام‌شان خوانده‌می‌شد و تقدیس می‌شدند. ملت‌پرستی در عصر ما، پرده‌ی سنگینی است که حاکمان اقتصاد و سیاست بر دیده‌گان مردمان می‌کشند تا خود بتوانند با خیال راحت، تاراج و تالان کنند. باور به یک‌پارچه‌بودن یک ملت، ستم‌گر و ستم‌دیده را در یک پایگاه می‌نشاند تا درمان درد ِ ستمدیده‌گان در ورای مرزها و به آرزوی جنگ‌ها و تقابل‌ها جستجو شود؛ و اتفاقاً ستم‌دیده‌گان به خوبی از پس ایفای نقش گوشت دم توپ ستم‌گران برمی‌آیند؛ به‌ویژه آن‌که در نتیجه‌ی آن جنگ‌ها و آن تقابل‌ها و تجاوزها، نان بخور و نمیری هم نصیبشان می‌شود. جنگ همیشه برکت است برای ملت‌پرستان. و جنگ حتا اگر عملاً هم اتفاق نیفتد، می‌تواند در هول و ولای جنگ، در محاصره‌ی جنگی، در فضای جنگی، در نفرت ملی، در آماده‌باش روحی جنگی و... همان برکت را به خرمن‌های انبوه‌‌شان ببخشد. پس در شیپور افتخارات ملی می دمند، دیگران را تروریست و شیطان می‌نامند، خود را قدرت جهانی می‌دانند و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند تا بتوانند هر چه بیش‌تر و بهتر و زیباتر و قهرمانانه‌تر، مال و منال و زندگی هم‌گنان‌شان را تاراج کنند و فربه‌تر شوند و البته مراقب باشند تا چنان دمیدنی منجر به نابودی خودشان نشود؛ پس همیشه آماده‌ی معامله و تبانی با دشمنان شیطانی‌شان خواهندبود.

 

          ماده‌ی 29 اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر، وطن را سرزمینی می داند که برای ساکنان‌اش "رشد آزاد و کامل شخصیت" فراهم‌کند، و تنها در مقابل چنین "وطن"ی، برای فرد وظیفه‌ای قایل است. وطن آب و خاک و تاریخ نیست. وطن، مامن انسانیت است. هر انسانی حق دارد از زندگی آزاد، مرفه و شاد برخوردار باشد؛ و اگر سرزمینی چنان فقیر باشد که نتواند چنین داشته‌هایی را برای مردمان‌اش فراهم کند؛ باید در تقسیم آن‌چه هست، آنان را به یک چشم بنگرد. انباشت سرطانی ثروت و لذت و آزادی برای عده‌ای معدود و محدود؛ و فقر و محرومیت سهمگین برای توده‌های انبوه جامعه را تنها می‌توان با حس کاذب و خوار وطن‌محوری و ملت‌پرستی و ایدئولوژی‌زده‌گی و خرافه‌پرستی از دیده‌گان نهان داشت. داشتن اقتدار منطقه‌ای و جهانی، مسلح‌بودن تا بن دندان، زورگویی به کشورها و ملت‌های دیگر، سهم‌خواهی در دزدی‌ها و غارت‌های جهانی، هیچ کدام برای انسان دردمند ِ ستم‌دیده‌ و استثمارشده‌ نان و آب نمی‌شود. نخستین وشاید تنها وظیفه‌ی جامعه در مقابل آحادش، عدالت و آزادی است. خوب... وطن ادبیات همین است!

 

***

فروغ فرخ‌زاد هم ، چهل و چند سال پیش، چنین سروده‌بود (تاکیدها از من است):

 

"

 

ای مرز پر گهر

 

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزیّن کردم

و هستی‌ام به یک شماره مشخص شد

پس زندهباد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

 

دیگر خیالم از همه سو راحت است

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه‌ی قانون...

آه

دیگر خیالم از همه سو راحت است

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت بار

هوا را که از غبار پهِن

و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم

فروغ فرخ زاد

 

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن، آن هم

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود

[...]

 

فاتح شدم بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه میافروزم

و میپرم به روی طاقچه تا، با اجازه، چند کلامی

درباره‌ی فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگی‌ام را

همراه با طنین کفزدنی پرشور

بر فرق فرق خویش بکوبم

من زنده ام، بله، مانند زنده رود، که یکروز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد

من میتوانم از فردا

در کوچههای شهر، که سرشار از مواهب ملی ست

و در میان سایههای سبکبار تیرهای تلگراف

گردشکنان قدم بردارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراحهای عمومی بنویسم

"خط نوشتم که خر کند خنده"

من میتوا نم از فردا

همچون وطنپرست غیوری

سهمی از ایدهآل عظیمی که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر، آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال میکند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی

که میتوان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رای طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من میتوانم از فردا

در پستوی مغازه‌ی خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس، ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو

رسما به مجمع فضلای فکور و فضلههای فاضل روشنفکر

و پیروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنه‌ی یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسماً به زیر دستگاه تهی دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت اشنوی اصل ویژه بریزم

من میتوانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک

دستگاه مسند مخمل پوش

در مجلس تجمع و تامین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجله‌ی هنر و دانش - و

تملق و کرنش را میخوانم

و شیوه‌ی " درست نوشتن" را میدانم

من در میان توده‌ي سازندهای قدم به عرصه‌ی هستی نهادهام

که گرچه نان ندارد ، اما به جای آن

میدان دید باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی‌اش

از جانب شمال، به میدان پر طراوت و سبز تیر

و از جنوب، به میدان باستانی اعدام

ودر مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

- آنهم فرشته‌ی از خاک و گل سرشته -

به تبلیغ طرحهای سکون و سکوت مشغول‌اند

 

فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آنچنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب

پنجرهای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین

قرار گرفته ست

و افتخار این را دارد

که میتواند از همان دریچه - نه از راه پلکان -

خود را

دیوانهوار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیت‌اش این‌ است

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه

حضرت استاد آبراهام صهبا

مرثیهای به قافیه کشک در رثای حیاتش رقم زند"


March 11th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان